پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

دستای کوچولو

یادم رفته بود برات بگم، اولین باری که خودت غلت زدی اون شبی بود که تا صبح بیدار بودیم و داشتیم وسایل سفر به جهرم رو آماره می کردیم. دم دمای اذان صبح بیدار شدی ویه غلت جانانه زدی. اینجوری بود که کلا خواب از سر ما پرید. چند روز بعدش هم یاد گرفتی بعد از غلت زدن، به حالت اولیه ات برگردی. حالا مهارت استفاده از دستهات خیلی زیاد شده. همه چیز رو می گیری و سریع می بری سمت دهانت.  اسباب بازی ها و جغجغه هات رو که خیلی راحت دست میگیری و تکون تکون می دی. آویز بالای گهوارت رو می گیری و محکم می کشی در حد شکستن. هر کی بغلت می کنه با گرفتن بینیش ازش تشکر می کنی.  چند روزیه یاد گرفتی وقتی می ریم بیرون روسری منو می کشی و .... و لذا من تا اطالاع ...
31 فروردين 1392

به به

پسرم برای اولین بار روز شهادت خانم فاطمه زهرا(س)، در مصلا از سفره اهل بیت متنعم شد البته این اولین باری نبود که چیزی می خوردی. قبلا هم آب و مربا و سیب و موز و آبگوشت بهت داده بودم. دیروز صبح هم که داشتیم با بابایی صبحونه می خوردیم. زل زده بودی به لیوان چای و  داد می زدی و تا دو تا قاشق چای نخوردی آروم نشدی. البته از خانم دکتر اجازه گرفتم برای مزه مزه کردن غذاها. ...
26 فروردين 1392

فاطمیه

سلام سرباز کوچک آقا. سلام پسرم اولین فاطمیه زندگیت چه طور بود؟ با داغ های مادر دوعالم آشنا شدی؟ خدا کند حق تو را در این چند روزه به جا آورده باشم. محمدسجاد مامان! سال قبل این روزها ، حال خیلی بدی داشتم، خیلی. مخصوصا اینکه همه جا سفره انعام حضرت زهرا باز بود و من هم به بوی هر سفره ای، حساس. ولی برای سعادتمندی طفلی که در وجودم بود، سختی را به جان خریدم و با بابا توی مراسم فاطمیه بیت شرکت کردم. امسال هم که تو در آغوشم بودی ، باز مثل قبل.شب ها بیت رهبری و روز شهادت مصلا... در کنار همه سیاه پوشان نا آرامی می کردی و گریه سر می دادی. این بار روضه حضرت زهرا را در گوشت زمزمه کردم. اشکها را که می دیدی، آرام می گرفتی و نگاه می کردی. خیره خیره...
26 فروردين 1392

نوروز 92

سال نو همگی با تاخیر مبارک. سال نو پسرم هم مبارک. زیباترین نوروز من و بابایی ، نوروز 92 بود که خدارو شکر در کنار گل پسرمون خیلی خوب و شیرین سپری شد. ما بعد از کلی انتظار بلاخره صبح دوشنبه  بیست و هشتم ساعت 7 به سمت جهرم حرکت کردیم. البته شب تا صبح داشتیم وسایلمون رو جمع می کردیم و بابایی که قرار بود تا جهرم رانندگی کنه هم تا صبح نخوابید وبنابراین ما توی مسیر چند ساعت یک بار می ایستادیم و استراحت می کردیم تا بابایی خواب آلوده نشه.البته پسرم اصلا با صندلی ماشین ارتباط خوبی برقرار نکرد و دائم جیغ می کشید . اونقدر جیغ کشید که وقتی رسیدیم جهرم تا چند روز صداش به شدت گرفته بود.  سرانجام شهر زیبای ما در روز سه شنبه حدودای ساعت 9 صبح ب...
20 فروردين 1392
1